ریحانه ریحانه ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عزيزي مثل هيچكس

برایت می نویسم تا بدانی

تو هنوز نیامده ای اما من عاشقت شدم .عزیزم ،تو هنوز کوچکی اما بزرگی عشقت روحم را به وجد آورده آنقدر به وجد آمده این روح که هر لحظه ی این  زندگی را عاشقانه پرواز می کند.                                            می دانم که قبل از آمدنت با خدا عهد بستی که جز او را نپرستی ،می دانم وقتی می آمدی بالهایت را عاشقانه به فرشته ای بخشیدی و گفتی که می خواهم بهتر از یک فرشته باشم .                                        ...
12 آبان 1392

آموزش به جنین(1)!

                            امروز در وبلاگ مدرسه مامانا به مطلب جالبی برخوردم گفتم چه خوبه که اینجا بذارمش خیلی مفیده مخصوصا واسه مامانایی مثل خودم که باردارن.    و اما کوچولوی مامانی ،دوست دارم مامانی و می خوام بیشترین تلاشم رو واسه آموزش و پرورش وجود نازت انجام بدم.فدات بشه مامانی .می بوسمت. تا سالها قبل تعريف جنین موجودي دوست داشتني ولي ناتوان، مادون انساني، كودن و فاقد احساس بود و به همين ترتيب هم با آنها رفتار ميشد. طي 25 سال گذشته روانشناسان و جنين شناسان آمريكايي و ژاپني تحقيقاتي در زمينه جنين انجام داده...
12 آبان 1392

برای ریحانه ی عزیزم می نویسم .....

سلام دخمل گلم ریحانه ی بهشتی من الان حدود 25 هفته هستش که شما رو در شکم دارم !عجیج مامانی شما جیجلم قربونش برم که انقدر ناز تکون می خوره و مامانی کلی واسش ذوق می کنه،ناگفته نمونه که بابایی هم وقتی تکون می خوری بعضی وقتا دست می ذاره رو شکم مامانی و کلی با هم ذوقتو می کنیم عجیج مامان قربون دستو پای کوشکولوت بره مامانی انقدر دوست دارم وقتی تکون می خوری خیلی حس خوبی دارم از اینکه تو وجودم داری رشد می کنی کیف می کنم و همش خدای بزرگ و مهربون رو واسه به وجود آوردن انسان اول ستایش و پرستش می کنم و بعد هم کلی ازش سپاسگذارم . خدایا همه ی چیزایی که آفریدی یک طرف و آفرینش انسان هم یک طرف !واقعا بی نظیری فیکتاییی و بی همتا گواهی می دهم که غیر از تو ه...
12 آبان 1392

قصه ای که حتما برایت خواهم گفت

 این قصه پر از حرفهای مهمهه که خیلی ساده بیان شده : دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید . سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود . دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه . گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : - من هستم ، من این جا هستم ، تماشایم کنید . اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوغه ی زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجه نمی کرد . دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت : - نه ، این رسمش نیس...
12 آبان 1392
1